وقتی خدا الینا رو دوباره به ما بخشید
دوستای گلم نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم شما نازنین هایی که با اینکه میدونم همتون چقدر مسئولیت دارین بازم به ما سر میزنین و اظهار محبت می کنین
الینا شنبه پیش اسهال و استفراغ شد و بردمش دکتر تا 4 شنبه اصلا بهبودی در وضعیت این بچه بوجود نیومد نه اشتها داشت نه اسهالش بهتر شده بود که هیچ بدتر هم شده بود به شکلی گلاب به روتون وقتی پوشک رو باز می کردم توش اب واستاده بود دیگه شما خودتون مادرین می دونین چه حالی به ادم دست میده
خلاصه عصر چهارشنبه بردمش دکتر گفتم خوب نشده دارو ها شو تمدید کرد اما دوباره ندای مادرانه که حتما شما هم تجربه اش دارین اومد سراغم و گفت این بچه کم اب شده باید سرم وصل کنه مخصوصا اینکه شب قبلش هم نخوابیده بود و خیلی بی قرار بود از طرفی مامان نازنین سهند و سپهر طلایی تاکید کرده بود که حواسم که دفع ادرارش باشه که دیدم این بچه اصلا ادرار نداره حالا اینا به کنار دیگه از شدت تهوع سینه هم نمی گرفت ......
ساعت 8 بود که با مامان و همسری الینا رو بردیم بیمارستان دکتر شیخ خدا خیرشون بده پرسنل اونجا رو چقدر با احترام چقدر با حوصله دکتر تا معاینه اش کرد گفت این بچه کم ابی شدید داره سریعا سرم یعنی همون فکری که خودم کرده بودم اگر من به حرف دکتر الینا گوش کرده بودم و همون داروها رو ادامه می دادم می دونین چی میشد بچه ام از دست میرفت به همین سادگی ......
الینا تا ساعت 2 زیر سرم بود و بعدش مرخص شد و شکر خدا از فرداش حالش رو به بهبود گذاشت الان الحمدالله خیلی بهتره ولی دکتر جدیدش که دیروز پیشش بردم تاکید کرد که کم ابی هنوز وجود داره و باید تا اخر هفته او ار اس مصرف کنه
اما چیز جالبی که تو بیمارستان نظرم رو جلب کرد این بود که انگار بچه هایی که اونجا بستری بودن بچه های همه مامانا بودن یعنی همه برای هم نگران بودیم همه برای هم غصه می خوردیم و دعا می کردیم و نسبت بهم احساس مسئولیت داشتیم می دونین کلا ترسم از بیمارستان بردن بچه و سرم زدن منتفی شد...
یه چیز دیگه هم هست که دوست دارم با شما در میون بذارم از اون شب واقعا احساس کردم مامان شدم اینکه باید قوی باشم وقتی دخترم داره درد میکشه نباید خودم رو ببازم باید جلوی اشک ها م رو بگیرم و با تمام قدرت دخترم رو در اغوش بگیرم وقتی الینا ناله میکرد و فقط میخواست تو بغل من باشه وقتی فقط با لالایی من اروم میشد و فقط تو بغل من می خوابید اونجا بود که فهمیدم من واقعا واقعا مادر شدم و چه حس شیرینی بود ......